دوباره کودک شده دلـــــم ...
همچون کودکی که
دلش بند و کارش گیـرهمان یک عروسک در ویترین است ؛
پا می کوبد دلـــم ، تـــو را می خـــواهـد...!!

دوباره کودک شده دلـــــم ...
همچون کودکی که
دلش بند و کارش گیـرهمان یک عروسک در ویترین است ؛
پا می کوبد دلـــم ، تـــو را می خـــواهـد...!!
آقای جناب ... !
گهگاهی
زن قصه ات را
بانویِ من
صدا کن !
گاهی با عجله
اسمت را که میگوید
آرام بگو
جانم ؟...
بعد می بینی چه با شرم می گوید
جانت بی بلا باد
گاهی بی هیچ دلیلی برایش
شکلات بخر
کنارش بنشین و تماشا کن
بانویی را که ذوق می کند
از همان شکلاتی که باور کن
شیرینش بیشتر بخاطرِ
دستانِ توست
آقای جناب ... !
تـمـام زنـانـگـے ام را نـذر شـاديـت مـے ڪـنـم
تـو فـقـط بـخـنـد
مـردانـہ . . .
گاهی چقدر دلم هوس شیطنت میکند...
از همان شیطنت هایی که حرف تو پشت بند آن باشد که بگویی:
مگه دستم بهت نرسه...
عشق
واژه ای است بی انتها
شروع و پایان ندارد
هربار که برای توصیف و تعریفش کوشیدم
خود را ناتوان یافتم
تنها میدانم
عشق
تکثیر می شود
و ممکن است
در کنار کلمات دیگر توصیف شود ...
می گویند عمر من و تو
در محاسبات نجومی
در حد پلک زدن یک ستاره هم نیست .
من اما حاضرم
زیر تک درختی
پرت افتاده تر از تنهائی آدم
در پرتو حسن تو بنشینم
و صد سالی یکبار
پلک بزنم
می خواهم...
اونقدر خودخواهانه بغلتـــــــــ کنم...
که جای ضربان قلبمــــ روی تنتـــــــــــــــــ بمونه...