با نام و یاد خدا
یادش بخیر، اولای آشناییمونو میگم. خیلی جالب بود. من شهرستان بودم و اون سفر، خلاصه یه مدت که گذشت برگشت و گف که دیگه نمیتونه باهام باشه، گف دیگه نمیخاد با هیشکی باشه، سر موضوع اینم که شمارشو از کی گرفتم همیشه ازم سوال میکرد. فک میکرد یه نفر از دشمناش اومده شمارشو پخش کرده.
یادش بخیر، آره داشتم میگفتم، چن روز مونده به سیزدهم فروردین بود، گف دیگه نمیشه با هم باشیم و درساشو وسط کشید. یه جورایی حرفاش دو دو میزد. منم با اینکه خیلی ناراحت بودم و با اینکه تا حدی حس میکردم داره منو دکم می کنه خودمو زیاد نباختم. ولی وقتی دیدم قضیه جدیه و گف حرفای آخرتو بزن دیگه ترکیدم. سر ساختمون بودم، دیگه داشتیم واسه صبونه حاضر میشدیم که پیغامش راجع به آخرین ارتباط اومد واسم، دلم گرفت، بدجورم گرفت، نمیدونم چجوری ولی مهرش بدجور تو دلم رو گرفته بود، میدونم شاید بضی مخاطبام بهم میخندن و ميگن حرفاش کشکه، ولی من ناراحت نمیشم اگه حتی تمسخرمم بکنن، خب هر کسی یه دیدگاهی داره.
دلشتم میگفتم، دلم گرفت، نشستم سر پشت بوم و صبونه نرفتم، یه متن کامل و جامع حاوی تجربیاتم از زمدگی و پسرا و آدمای این زمونه و گرگای آدم نمای این زمونه و. .. واسش آماده کردم، در آخرشم خواستم مواظب خودش باشه و ازش خواستم حلالم کنه و چشماشو وا کنه، گفتم بهترین کسان و دلسوزتذینا به تو پدر و مادر و اعضای خانواده تن، یادمه همیشه از باباش تعریف میکرد و پشت باباشو داشت، بابایی که..
اونموقع گوشیم یه نوکیا ان هشت بود. متنم ذدر قالب بیست و اندی اس ام اس شد که تو سه نوبت فرستادمش واسش.
یه مدت که گذشت دلش تاب نیاورد و بهم پیغام داد، ناراحت بود و داغون، حسشو درک میکردم، خیلییی، همیشه ما همدیگه رو درک میکردیم، بیش از اونی.که تو ذهن آدمی خطور کنه. اون روز گذشت و ارتباط پایانی ما به سرانجام نرسید و ادامه یافت.
امسال من نحسی سیزده بدر رو با تمام وجودم حسش کردم، از قضا سیزدهم امسال زیاد از خونه دور نشده بودیم، باهاش تو ارتباط بودم، حالش خوب بود و مشغول خوش گذرونی با خانواده و فامیل بود، و این بهترین هدیه واسه دل تنگ و بیقرارم بود که کم کم داشت عشق اونو تو خودش جا میداد و جوونه هاش از خاک سر بیرون آورده بودن. ظهر بود که اس داد و گف که دیگه از این به بعد نمیشه که باهام باشه و بخاطر دوری از لطمه خوردن درساش باید گوشیشو قطع کنه. دلم گرفت، نحسی اون روز از صبحش باهام بود و اعصاب درست و حسابی نداشتم که با حرف خانوم تکمیل شد.
خلاصه این که این حرفو گفت من انگار کل دنیا رو سرم خراب شد. پا شدم اومدم خونه که یکم تنها باشم، تازه یه هفته کامل شده بود که با هم آشنا شده بودیم، ولی خیلی به هم علاقه مند بودیم. رسیدم خونه اونم با چه وضی، سر راه کم مونده بود با یه ماشینم تصادف کنم. آخه باتری گوشیم رو به اتمام بود. گوشیو زدم به شارژ و زنگ زدم، یکم که با هم حرفیدیم بغض گلو. هردومونو گرفت، یکم که حرفیدیم شرو کرد به گریه و این باعث شد بغض منم ترکید. افسرده و ناراحت خدافظی کردیم، خدافظی تا همیشه، حالم بدجور گرفته بود، جلو هق هقای شدیدمو نمیتونسم بگیرم، تو خونه هم که تنها بودم، گوشیو کوبیدم به دیوار، بالای گوشیه ترک ورداشت، یکم همونجوری گریه کردم. بعد از ترس اینکه نکنه بزنگه و ببینه گوشیم خاموشه سری گوشیو باز جمع و روشنش کردم. حدسم درس بود، یکم گذشت زنگ زد. خودمو به زور جم و جور کردم، حالمو پرسید، ماجرا رو بهش گفتم، عصبانی شد و گف چرا گوشیو کوبیدی به دیوار. خلاصه اون روز نحسی سیزدهم فروردین رو با تمام وجودم حس کردم. ولی باز دلامون نتونس طاقت تنها گذاشتن همدیگه رو بیاره و زندگی مجازی دو نفره بدون اینکه حتی قیافه همدیگه رم ببینیم.
و بقیه داستان بمونه واسه بعد.
تا بعد خدا نگهدار.
چهارم آذرماه نود و دو ساعت بیست و سه و دو دقیقه
ILOVEYOUYAGMUR ادامه یافت.