loading...
دل محروم از عشق
یاغمور بازدید : 0 جمعه 01 آذر 1392 نظرات (0)

به نام خالق عشق

سلام بر تمامی دوستداران عشق.

این وبلاگ برای اثبات عشق من به معشوقه ام پایه ریزی شده و قصد دارم از خاطرات و روز های شیرین عشق و عاشقی سخن به میان بیاورم.

شاید روزی چشم معشوقه ام بر این مطالب بیوفته. امیدوارم یادش نره که عشق او چه دلچسب و دوریش چه جانسوز است برایم.

ترا من چشم درراهم پریسا.

نویسنده: وحید

یاغمور بازدید : 1 جمعه 15 آذر 1392 نظرات (0)

بنام تنها خدایم

سلام، میدونی چیه پریساا!

کاش!! کاش یه بار دیگه!! فقط یبار دیگه میتونسم باهات حرف بزنم.

یبار!!

از بلاهایی که بعد تو منو تو خودسون غرق کردن!

از شکستن هایی که بعد تو منو تو خودشون حلم کردن!

از دل مردگیایی که بعد تو بهم هجوم آوردن!

از تنهاییایی که با هر چیزی خواستم نتونسم پرشون کنم!

از بدبختیایی که تمام عمر دارمش!

از ذلتایی که واسه پر کردن جای خالیت به جون و دل خریدم ولی نشد!

از شکستایی که مدام و مداوم زدم زمین و لهم کرد!

از عشقای دروغین که به چشم دیدم و به دل پذیرفتم!

از بی حوصله گیایی که تمام زندگیمو تصرف کردن!

از آغوشایی که از روی غرض برام باز شدن!

از دلی که دیگه واسم دل نمیشه!

از حرفایی که از قبل مدام بهت گفتم و بلاهایی که پیش بینی کردم در نبودت و الان عملی شد!

از نا بسامانیای وجودم!

از همه و همه!

از...!!!!

کاش!!

کاش فقط اندازه ی ساعتی میشد باهات درد دل کنم!

و دیگر هیچ!!!

 

*§خدایا قسمت میدهم به همان شناختی که تا بحال از تو داشته ام و دارم، هیچ کس دیگه ای را دل مرده نگردان و یار و یاور و مراقب جوانان کشور عزیزم ایران باش!§*

یاغمور بازدید : 1 پنجشنبه 07 آذر 1392 نظرات (0)

به نام دوست، که هر چه داریم از اوست

خداااا خسته م بخدااا

دلم به تنگ اومده، همش دارم خودمو به آب و آتیش میرنم دیگه تموم شه، ولی نمیشه.

همش جلو چشامه، آخه خدا جونم تو بگو من چیکار کنم.

آخه چرا، ٱخه چرا باید اینچوری باشه 

پس دل من چرا باید اینجوری میشد؟! خدا حکمت این کارو کی میخای نشونم بدی؟!

یا اصلا دوس نداری نشونش بدیم.

خدااااااااااا!!!!!!

باشه، چشم، فرمان پذیرم، اطاعت، خدا جونم شکرت، شکرت بابت همه شان.

ولی نمیتونم دووم بیارم آخه

دلم میگیره، بد جورم میگیره. خداا میشه دوای دردمو بدی، خواهش میکنم!!

خواهش میکنم خداا

یاغمور بازدید : 0 سه شنبه 05 آذر 1392 نظرات (0)

باسمه تعالی

امشب دلم بدجور هوایی شده، دلتنگشم، ولی خب باید عادت کنم.

یادش بخیر، یه روزایی داشتیم با ایشون، خیلی زندگی پر شور و نشاطی داشتیم. تو همون تعطیلات عید هر وقت باباش تو جمعی شرو به خوندن میکرد بهم زنگ میزد و به نحوی سعی داشت منو تو خوشیاشون شریک قرار بده. منم از بابا طرفداری نیکردم و خودمو نرسیده بهش شیرین میکردم و هی حرص دختره رو در میاوردم و باباشو واسه خودم ورمیداشتم. کلا آدم پر شوریم و از سر به سر دوستام گذاشتن و اذیت اونا به شرط اینکه مطمئن باشم ناراحت نمیشن از کارم خیلی حال میکنم. خداییش یاد اون روزا میوفتم غبطه ی روزای اول آشناییمونو میخورم. این علاقه تازه جوانه زده بینمون خیلی دلچسب بود.

آآآآآآآآآهه!!!! کجایی که درد دوریت من را ز کف برد.

درسه بهت نمیرسم، ولی این حقو دارم این عشقی که تو قلبم پروروندیشو تا ابد تو دلم داشته باشم و واسش ناز کنم.

خیلی از جای خالیت ناراحت و غمگینم ولی خوشبختیت آرزومه و تو این شرایط باید ازت فاصله بگیرم تا شاید مسیر خوشبختی بدون من بتونه خودشو از شر این مه ستمگر خلاص کنه و بهت نشون بده.

از خدایم خواهشی دارم، هر کجا وپیش هر کس آرمیدی نازنینم، او خودش آرام جانت باشد و روح و روانت باشد و آن رب پر عز وجل سایه بانت باشد.

سه شنبه پنجم آذرماه مود و دو ساعت بیست و سه و نه دقیقه.

عاشقتم تا ابد الدهر

یاغمور بازدید : 0 دوشنبه 04 آذر 1392 نظرات (0)

با نام و یاد خدا

یادش بخیر، اولای آشناییمونو میگم. خیلی جالب بود. من شهرستان بودم و اون سفر، خلاصه یه مدت که گذشت برگشت و گف که دیگه نمیتونه باهام باشه، گف دیگه نمیخاد با هیشکی باشه، سر موضوع اینم که شمارشو از کی گرفتم همیشه ازم سوال میکرد. فک میکرد یه نفر از دشمناش اومده شمارشو پخش کرده.

یادش بخیر، آره داشتم میگفتم، چن روز مونده به سیزدهم فروردین بود، گف دیگه نمیشه با هم باشیم و درساشو وسط کشید. یه جورایی حرفاش دو دو میزد. منم با اینکه خیلی ناراحت بودم و با اینکه تا حدی حس میکردم داره منو دکم می کنه خودمو زیاد نباختم. ولی وقتی دیدم قضیه جدیه و گف حرفای آخرتو بزن دیگه ترکیدم. سر ساختمون بودم، دیگه داشتیم واسه صبونه حاضر میشدیم که پیغامش راجع به آخرین ارتباط اومد واسم، دلم گرفت، بدجورم گرفت، نمیدونم چجوری ولی مهرش بدجور تو دلم رو گرفته بود، میدونم شاید بضی مخاطبام بهم میخندن و ميگن حرفاش کشکه، ولی من ناراحت نمیشم اگه حتی تمسخرمم بکنن، خب هر کسی یه دیدگاهی داره.

دلشتم میگفتم، دلم گرفت، نشستم سر پشت بوم و صبونه نرفتم، یه متن کامل و جامع حاوی تجربیاتم از زمدگی و پسرا و آدمای این زمونه و گرگای آدم نمای این زمونه و. .. واسش آماده کردم، در آخرشم خواستم مواظب خودش باشه و ازش خواستم حلالم کنه و چشماشو وا کنه، گفتم بهترین کسان و دلسوزتذینا به تو پدر و مادر و اعضای خانواده تن، یادمه همیشه از باباش تعریف میکرد و پشت باباشو داشت، بابایی که.. 

اونموقع گوشیم یه نوکیا ان هشت بود. متنم ذدر قالب بیست و اندی اس ام اس شد که تو سه نوبت فرستادمش واسش.

یه مدت که گذشت دلش تاب نیاورد و بهم پیغام داد، ناراحت بود و داغون، حسشو درک میکردم، خیلییی، همیشه ما همدیگه رو درک میکردیم، بیش از اونی.که تو ذهن آدمی خطور کنه. اون روز گذشت و ارتباط پایانی ما به سرانجام نرسید و ادامه یافت. 

امسال من نحسی سیزده بدر رو با تمام وجودم حسش کردم، از قضا سیزدهم امسال زیاد از خونه دور نشده بودیم، باهاش تو ارتباط بودم، حالش خوب بود و مشغول خوش گذرونی با خانواده و فامیل بود، و این بهترین هدیه واسه دل تنگ و بیقرارم بود که کم کم داشت عشق اونو تو خودش جا میداد و جوونه هاش از خاک سر بیرون آورده بودن. ظهر بود که اس داد و گف که دیگه از این به بعد نمیشه که باهام باشه و بخاطر دوری از لطمه خوردن درساش باید گوشیشو قطع کنه. دلم گرفت، نحسی اون روز از صبحش باهام بود و اعصاب درست و حسابی نداشتم که با حرف خانوم تکمیل شد.

خلاصه این که این حرفو گفت من انگار کل دنیا رو سرم خراب شد. پا شدم اومدم خونه که یکم تنها باشم، تازه یه هفته کامل شده بود که با هم آشنا شده بودیم، ولی خیلی به هم علاقه مند بودیم.  رسیدم خونه اونم با چه وضی، سر راه کم مونده بود با یه ماشینم تصادف کنم. آخه باتری گوشیم رو به اتمام بود. گوشیو زدم به شارژ و زنگ زدم، یکم که با هم حرفیدیم بغض گلو. هردومونو گرفت،  یکم که حرفیدیم شرو کرد به گریه و این باعث شد بغض منم ترکید. افسرده و ناراحت خدافظی کردیم، خدافظی تا همیشه، حالم بدجور گرفته بود، جلو هق هقای شدیدمو نمیتونسم بگیرم، تو خونه هم که تنها بودم، گوشیو کوبیدم به دیوار، بالای گوشیه ترک ورداشت، یکم همونجوری گریه کردم. بعد از ترس اینکه نکنه بزنگه و ببینه گوشیم خاموشه سری گوشیو باز جمع و روشنش کردم. حدسم درس بود، یکم گذشت زنگ زد. خودمو به زور جم و جور کردم، حالمو پرسید، ماجرا رو بهش گفتم، عصبانی شد و گف چرا گوشیو کوبیدی به دیوار. خلاصه اون روز نحسی سیزدهم فروردین رو با تمام وجودم حس کردم. ولی باز دلامون نتونس طاقت تنها گذاشتن همدیگه رو بیاره و زندگی مجازی دو نفره بدون اینکه حتی قیافه همدیگه رم ببینیم.

و بقیه داستان بمونه واسه بعد.

تا بعد خدا نگهدار.

چهارم آذرماه نود و دو ساعت بیست و سه و دو دقیقه

ILOVEYOUYAGMUR ادامه یافت.

یاغمور بازدید : 1 شنبه 02 آذر 1392 نظرات (0)

به نام خدا

موضو برمیگرده به اوایل امسال.

یادش بخیر، داداشمینا از مشهد اومده بودن. خلاصه جمع گرم فامیل تو خونه داداشمینا جمع بود. دیدم دوستم داره به یکی ز میزنه و اون گوشیش خاموشه، گفتم چی شده داداش؟ هیچی نگف.

برگشتم گفتم یه دوس واسه من جور میکنی؟ بر گش يه شماره بهم داد و گفت، داداش این خانومه از اون با کلاساشه و نمیدونم پولدارنو اینا، گف من یه بار بهش ز زدم تمسخرم کرد و گف برو پی کارت بچه دهاتی، دادا تو که کلاست بالاس بیا با این دوس شو که درخور شخصیتته.

منم کنجکاوانه شماره رو گرفتمو بهش تک انداختم. بعد چند دقیقه یه اس اومد که نوشته بود شما؟ ماجرای عشق ابدی ما از اینجا به بعد کلید میخورد.

یکم با هم حرف زدیم، اولش سخت بود، ولی آشنا شدیم با هم و اولین جوانه ی علاقه مندی بین ما رشد کرد.

یادش بخیر. هنوز هم که هنوزه در حسرت خوشی ها، سختی ها، ناراحتی ها، گریه ها، خنده ها، از خود گذشتگی ها و دلرحمیای اون روزا می سوزم.

روز اول یادمه یکم که با هم اس بازی کردیم تموم شد و رفت تا...

تا فردا خدانگهدار

امروز دوم آذرماه نود و دو

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 8
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 1
  • بازدید سال : 7
  • بازدید کلی : 41