تنهایی تلفنیست که زنگ میزند مُدام
صدای غریبهایست که سراغِ دیگری را میگیرد از من
چند؟شنبهی سوتوکوریست که آسمانِ ابریاش ذرّهای آفتاب ندارد
حرفهای بیربطیست که سر میبَرَد حوصلهام را
تنهایی زلزدن از پشتِ شیشهایست که به شب میرسد
فکرکردن به خیابانیست که آدمهایش قدمزدن را دوست ندارند
آدمهایی که به خانه میروند و روی تخت میخوابند و چشمهایشان را میبندند امّا خواب نمیبینند
آدمهایی که گرمای اتاق را تاب نمیآورند و نیمهشب از خانه بیرون میزنند
تنهایی دلسپردن به کسیست که دوستت نمیدارد
کسی که برای تو گُل نمیخَرَد هیچوقت
کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشههای اتاقت میبینی هر روز
تنهایی اضافه بودن در خانهایست که تو را نمیشناسد انگار
خانهای که برای تو در وسعتی به اندازه میز کامپیوتر خلاصه شده تنهایی خاطرهایست که عذابت میدهد هر روز
خاطرهای که هجوم میآوَرَد وقتی چشمها را میبندی
تنهایی عقربههای ساعتیست که تکان نخوردهاند وقتی چشم باز میکنی
.
.
.
و بعدتر ها
تنهایی انتظار تو را کشیدن است وقتی که نیستی
وقتی تو رفتهای از این خانه
وقتی تلفن زنگ میزند امّا غریبهای سراغِ دیگری را میگیرد
وقتی در این شیشهای که به شب میرسد تو را می بیند هر شب...