نیلوفر نفس عمیقی کشید و گفت: -« اگه به شخص دیگه ای علاقه داری چرا الان اینجایی» امیرحسین به آسمان پر ستاره نگاه کرد و گفت: -« تو یه دختر همه چی تمومی ، با خدایی ، با حجابی ، پاک و نجیبی ، زیبایی ، تحصیل کرده ای ، اهل زندگی هستی ، من اگه به یکی دیگه علاقه نداشتم با تو میتونستم خوشبخت ترین مرد دنیا باشم.ولی من 6 ساله به یه نفر علاقه دارم ، کسی که حاضرم جونم هم براش بدم.ولی بابا راضی نمیشه با کسی غیر از تو ازدواج کنم.امروز هم چون حالش بد شد اینجام وگرنه من توی عشق خیلی وفادارم» تک تک کلمات امیرحسین آتش به دل نیلوفر میزد اما کوچکترین ضعفی از خودش نشان نداد و گفت: -« الان که بریم داخل وقتی عمو حرفاش تموم شد بهش میگم از اولش هم به امیر حسین علاقه ای نداشتم.فقط نخواستم رو حرف شما حرفی بزنم ، فکر میکنم وقتی بدونه دو طرف رضایت ندارن دیگه اصراری به ازدواج نداشته باشه» امیرحسین خندید و گفت: -« نیلوفر تو این کارو برای من میکنی؟؟خیلی ماهی نیلوفر ، در حقم خواهری کردی» نیلوفر با شنیدن این حرف نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد ، اشکهای لعنتی بدون هیچ مقدمه ای از چشمهایش روی گونه هایش سر میخوردند. نیلوفر سریع اشکهایش را پاک کرد.امیرحسین به چشمهای نیلوفر نگاه کرد و با ناراحتی گفت: -« چرا داری گریه میکنی؟؟» نیلوفر گفت: -« چون کسی رو که دوسش دارم به خاطر این مجلس خواستگاری از دست دادم» -« قول میدم طرف هرکی که باشه خودم برم باهاش صحبت کنم و بگم که جفتمون فقط بخاطر بابا به این خواستگاری صوری راضی شدیم» نیلوفر از جایش بلند شد و گفت: -« بهتره بریم تو ، هوا داره سرد میشه» امیرحسین لبخندی زد و به دنبال نیلوفر به داخل خانه رفت. مرتضی لبخندی زد و گفت: -« چقدر زود حرفاتون تموم شد بچه ها» نیلوفر رو به روی مرتضی نشست و نگاهی به که هنوز سر پا ایستاده بود انداخت و اشاره کرد که بنشیند. نیلوفر بغضش را فرو خورد و گفت: ـ« عمو جون من و امیرحسین با هم صحیت کردیم و باید یه چیزایی رو به شما بگیم» مرتضی خندید و گفت: ـ« باشه عمو جان.ولی اجازه بده قبل گفتن حرفاتون منم یه چیزایی بهتون بگم ، دلیل اینکه الان اینجام» نیلوفر گفت: -« بفرمایید عمو جان» مرتضی آهی کشید و به قاب عکس برادرش که روی طاقچه بود نگاهش را دوخت و گفت: ـ« چند شب پیش خواب داداش رو دیدم.توی یه دشت سرسبزی بود.دستمو گرفت ، تنش داغ بود و عرق میریخت. گفت برای نیلوفر پدری کن.گفتم من که چیزی براش کم نزاشتم ، گفت یه درد بزرگی تو دل دخترمه که به دست تو حل میشه.گفتم چه دردی چه مشکلی؟گفت از نیلوفر برای پسرت خواستگاری کن و بزار به مراد دلش برسه» نیلوفر اشکهایش را با گوشه ی چادر سفیدش پاک کرد.امیرحسین کنار پدرش نشست و به نیلوفر اشاره کرد که حرفش را بزند. مرتضی دوباره آهی کشید و به نیلوفر گفت: ـ« خب بگو دخترم.» نیلوفر به امیرحسین نگاه کرد و گفت: ـ« من و امیرحسین میخوایم به تصمیم شما احترام بزاریم و با هم ازدواج کنیم» چشمان امیرحسین گرد شد ، به نیلوفر نگاه تندی انداخت و چیزی نگفت. مرتضی لبخندی زد و گفت: ـ« مبارکه اگه خدا بخواد فردا به عقد هم در میاین» امیرحسین مات و مبهوت به نیلوفر نگاه میکرد.انتظار نداشت نیلوفر چنین حرفی را به زبان بیاورد. آن شب تمام شد و خورشید باری دیگر طلوع کرد و روز دیگری شروع شد. *** امیرحسین از خواب که بیدار شد به موبایلش نگاهی انداخت.چندین تماس و پیام از فائزه داشت. فائزه در پیامی به او گفته بود: ـ« چرا جواب تماسم رو نمیدی؟امروز باید ببینمت هرجور که شده.ساعت ده صبح کافی شاپ بهار» امیرحسین ساعت را نگاه کرد ساعت 8 صبح بود. دستی به سرش کشید ، با دیدن فائزه حالش بدتر میشد.او عاشق فائزه بود ، همیشه و هرکجا با وجود فائزه از زندگی کردن لذت میبرد اما حالا قرار است عشق او را به عشق پدرش ترجیح دهد و با کسی دیگر ازدواج کند. از پنجره بیرون را نگاه کرد.قطرات باران روی شیشه ی اتاقش سر میخورد. پالتو اش را پوشید و از اتاق خارج شد. *** هوای بیرون خنک بود ، وارد کافی شاپ که شد گرمای دلچسبی به همراه عطر قهوه به مشامش رسید. چشم گرداند، فائزه روی یک میز کنار پنجره ی کافی شاپ نشسته بود و به بارش باران نگاه میکرد. با دیدن فائزه احساس دلنشینی پیدا کرد.به او نزدیک شد و دستی به سرش که خیس شده بود کشید و گفت: ـ« سلام عزیزم» فائزه او را به لبخند زیبایی میهمان کرد و از جایش بلند شد و گفت: ـ« مثل همیشه دیر اومدی ، اما من دلخور نیستم.تو که نبودی داشتم به بارون نگاه میکردم.قدم زدن زیر این بارون خیلی لذت بخشه» امیرحسین لبخندی زد و گفت: ـ« خانوم محترم میشه به بنده افتخار بدین بریم زیر بارون قدم بزنیم» فائزه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ« الهی بمیرم امیرم.سرما خوردی...بشین بگم یه قهوه بیارن» امیرحسین رو به روی فائزه نشست و گفت: ـ« دوست دارم باهم قدم بزنیم ، بعدش هم زیر بارون یه قهوه ی داغ بخوریم.نظرت چیه؟؟» *** امیرحسین پالتواش را ازتنش در آورد و روی شانه های فائزه انداخت.فائزه در چشم های امیرحسین نگاهی انداخت و گفت: ـ« ممنونم که هستی» دوباره چشمه ی غم در دل امیرحسین جوشید.آهی کشید سرش را بالا گرفت.قطرات باران به صورتش میخورد.صورتش خیس آب شد. اینکار را کرد که فائزه متوجه اشک های او نشود. فائزه هم سرش را بالا گرفت و به آسمان گریان نگاه کرد و گفت: ـ« امیر من خیلی خوشبختم» امیرحسین با خنده گفت: ـ« دیوونه چیکار میکنی.صورتت خیس شد» فائزه هم خندید و گفت: ـ« اگه دیوونه بازیه پس چرا تو این کارو میکنی؟؟» ـ« اگه یه دیوونه ای خودشو بندازه تو چاه تو هم باید این کارو بکنی» ـ« هر دیوونه ای نه فقط همین دیوونه که عاشقشم و رو به روم ایستاده» امیرحسین خندید و گفت: ـ« پدرسوخته جدی جدی داری میگی من دیوونه ام» فائزه گفت: ـ« شک داشتی» امیرحسین به دنبال فائزه دوید و فائزه هم خنده کنان زیر باران میدوید. فائزه نفس نفس زنان روی نیمکت نشست ، امیرحسین هم کنار او نشست و با صدای بلند با هم میخندیدند.فائزه به صورت امیرحسین نگاه کرد و گفت: ـ« امیر...؟؟؟» امیرحسین هم برگشت و در چشمهای او نگاه کرد و گفت: ـ« جونم عزیزم؟؟» فائزه با لبخند همیشگی اش گفت: ـ« بگو که هیچوقت تنهام نمیزاری» امیرحسین به درخت رو به رویشان نگاه کرد و خواست چیزی بگوید که موبایلش زنگ خورد. جواب داد: ـ« بله بابا؟؟» « بیرونم...چطور مگه؟؟» « کمی کار داشتم. میدونم.الان میام» امیرحسین از جایش بلند شد و گفت: ـ« عزیزم من باید برم.خیلی دیرم شده.معذرت میخوام» فائزه گفت: ـ« اول بگو که تنهام نمیزاری بعد برو» امیرحسین مات و مبهوت به فائزه نگاه میکرد.آهی کشید و گفت: ـ« نمیتونم بهت قولی بدم» فائزه ایستاد و با ناراحتی گفت: ـ« چی میگی امیرحسین؟؟؟» امیرحسین سعی کرد بغضش را پنهان کند.گفت: ـ« شاید بمیرم ، آدم چه میدونه چه اتفاقی قراره براش بیوفته» لبهای فائزه لرزید ، زد زیر گریه و گفت: ـ« امیرحسین از مردن پیش من حرف نزن.ازت خواهش میکنم» امیرحسین عقب عقب قدم برداشت و به فائزه نگاه میکرد.برگشت و دوان و دوان از او دور شد.

مرتضی استکان را محکم روی میز کوبید و گفت: -« کسی حق نداره رو حرف من حرف بزنه ، فردا میریم خواستگاری نیلوفر» امیرحسین سرش را درمیان دستهایش فشرد و با عصبانیت گفت: -« بابا من به شخص دیگه ای علاقه دارم ، چرا دارین برای زندگی من تصمیم میگیرین» فاطمه اشکهایش را پاک کرد و گفت: -« بس کنید تورو خدا ، تمومش کنید» مرتضی از روی مبل بلند شد و به امیرحسین نزدیک شد و با حرص گفت: -« آخه پسره ی احمق نیلوفر چی کم داره ...؟؟؟چی نداره...؟؟؟» امیرحسین دستی در موهایش کشید و با عصبانیت گفت: -« بابا...بخدا نیلوفر از سر من هم زیادیه ، ولی من دوسش ندارم ، بهش علاقه ای ندارم» مرتضی با عصبانیت فریاد زد: -« امشب میریم خونه ی عمو مجتبی خواستگاری نیلوفر ، دیگه حرفی نباشه» مرتضی این را گفت و دستش را روی قلبش گذاشت و از شدت درد به خودش پیچید. فاطمه شتابان خودش را به مرتضی رساند و دو دستی بر سرش زد. امیرحسین روی زمین کنار پدرش زانو زد و گریه کنان گفت: -« غلط کردم بابا ، اصلا هرچی شما بگین ، من بیخود میکنم رو حرف شما حرف بزنم» *** امیرحسین پدرش را روی تخت خواباند و کنارش نشست.مرتضی با صدایی گرفته گفت: -« بعد مرگ مجتبی ، زن و بچه اش خورد شدن.امیدشون بعد خدا منم.» مرتضی سرش را برگرداند و به امیرحسین که با نگرانی او را نگاه میکرد ، نگاهی انداخت و حرفش را ادامه داد: -« پسرم ازت خواهش میکنم دست رد به سینه ی من نزن.نیلوفر مثل دختر منه ، تو هم پسرمی.بزار خیالم راحت باشه که جفتتون هوای همو دارین و در کنار هم زندگی میکنین» امیرحسین به پنجره ی اتاق چشم دوخت ، آهی کشید.دست های پدرش را فشرد و با صمیمیت گفت: -« چشم بابا» *** نیلوفر میوه های را داخل سینی میچید و به فکر فرو رفته بود. دلش دریایی طوفانی بود ، عشقش نسبت به امیر حسین را همانند صندوقچه ای خاک گرفته در خرابه های دلش پنهان کرده بود. امیرحسین را دوست نداشت بعد خدا او را میپرستید. نرگس وارد آشپزخانه شد و لبخندی به نیلوفر زد و گفت: -« خیلی خوشحالم دخترم.امیرحسین تنها کسیه که لیاقت این فرشته رو داره» نیلوفر لبخندی زد و سرش را پایین انداخت. آخرین میوه را داخل ظرف گذاشت که صدای زنگ در ، در خانه پیچید.اظطراب و نگرانی سر تا پای نیلوفر را فراگرفت. نرگس با اشتیاق گفت: -« انگاری اومدن ، چادر سرت کن تا من برم درو باز کنم» نیلوفر چادر سفیدش را روی سرش انداخت.اشتیاق تمام وجودش را فرا گرفته بود. صدای خوش آمد گویی مادرش را که شنید از آشپزخانه خارج شد و به سمت در ورودی رفت. اولین نفر امیرحسین را دید ، ناراحتی را خیلی راحت میتوانست در چهره ی امیرحسین ببیند. امیرحسین سلام داد ، بعد او مرتضی جلو آمد و گفت: -« سلام عروس گلم» نیلوفر که حالا خندیدن و شاد بودن برایش دشوار بود لبخندی تصنعی بر لبانش نشاند و گفت: -« سلام عمو جان ، خوش اومدین» فاطمه هم ناراحت بود ، سعی داشت شاد بودنش را به نمایش بگذارد اما نمیتوانست جلو آمد و صورت نیلوفر را بوسید و سلام داد. شیوا دختر 5 ساله ی مرتضی هم خودش را در آغوش نیلوفر انداخت. وقتی همه نشستند نیلوفر به آشپزخانه رفت تا چایی بیاورد. مرتضی به امیرحسین گفت: -« برو این گل و شیرینی رو بده به نیلوفر» امیرحسین که کوهی از غم در دلش انباشته شده بود با بی میلی از جایش بلند شد ، گل و شیرینی را برداشت و سمت آشپزخانه رفت ، گفت یاالله و وارد آشپزخانه شد. نیلوفر که داشت چایی میریخت چادرش را از روی شانه هایش ، بالای سرش کشید و برگشت به امیرحسین نگاه کرد. هیچوقت امیرحسین را اینگونه ندیده بود.حتی نتوانست به او لبخند بزند.امیرحسین در چشمهای نیلوفر نگاهی کرد و گفت: -« این گل وشیرینی رو میزارم اینجا» امیرحسین برگشت برود که ناگهان نیلوفر صدایش زد و گفت: -« امیرحسین...اتفاقی افتاده...؟؟نکنه تو راضی به این ازدواج نیستی؟» امیرحسین برگشت و به نیلوفر نزدیک تر شد و گفت: -« تموم زندگی من یه دختریه که 5 سال تموم به پای من نشسته ، من عاشقشم ، ولی بابا اینو نمیفهمه ، اصرار داره با تو ازدواج کنم» احساس میکرد ظرفی از آب داغ روی سرش ریخته شده ، دوست داشت همان لحظه بمیرد ، دلش گریه میخواست اما خودش را کنترل کرد و گفت: -« متوجه شدم » امیرحسین از آشپزخانه خارج شد و دوباره به جمع خانواده اش برگشت. نیلوفر نمیتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد ، بی اختیار از گوشه ی چشمانش جاری میشد ، توی دلش همش میگفت خدایا خدایا خدایا با گوشه ی چادرش اشکهایش را پاک کرد و به خودش گفت قوی باش سینی چای را برداشت و رفت. سینی چای را جلوی مرتضی که میخندید گرفت و گفت: -« بفرمایید» مرتضی به چشمهای نیلوفر نگاه کرد و گفت: -« سینی رو بزار روی میز ، هرکیچای بخواد خودش بر میداره ، باید با تو و امیرحسین صحبت کنم. نیلوفر سینی چای را روی میز گذاشت و گفت: -« عمو جون اگه اجازه میدین قبل شنیدن صحبت های شما ، منو امیرحسین چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم» مرتضی نگاهی به امیرحسین کرد و خندید و گفت: -« البته که میتونین ، برین توی حیاط صحبت کنین ، بالاخره صحبت یه عمر زندگیه» نیلوفر از جایش بلند شد و به سمت حیاط پشتی خانه رفت ، هوای بیرون کمی خنک بود ، کنار باغچه ی گل نشست و به آسمان نگاهی کرد و گفت: -« خدایا کمک کن که امیرحسین نفهمه چقدر عاشقشم ، ازت خواهش میکنم» امیرحسین هم آمد و رو به روی نیلوفر روی لبه باغچه نشست.
ادامه دارد...