loading...
...غریبی

...

امیرتتل بازدید : 0 چهارشنبه 11 تیر 1393 نظرات (1)

خودخواه جاودانه این اختیار با تو،

آغاز بوسه با من پایان کار با تو،

استاده روبرویت با التهاب دیگر

صد شعر تازه با من، بوی بهار با تو

باز آمدم دوباره این بار رام رامم،

دستان باز با من شوق کنار با تو،

میل شراب دارم ، جام شراب داری

رنج خمار با من چشم شکار با تو،

...

امیرتتل بازدید : 0 چهارشنبه 11 تیر 1393 نظرات (0)

 

ابراهیم نیستم که میروی،

آتش رفتنت بر من گلستان نخواهد شد...

امیرتتل بازدید : 1 چهارشنبه 11 تیر 1393 نظرات (0)

                             

 

 

ای مسافر غریبه چرا قلبمو شکستی

رفتی و تنهام گذاشتی دل به ناباوری بستی


   ای که بی تو تک و تنهام توی غربت سردی


     میدونم بر نمیگردی شدی همرنگ دورنگی


   همه ی زندگی من اون نگاه عاشقت بود


  چرا فکر کردی به جز من یکی دیگه لایقت بود


   رفتی و ازم گرفتی اون نگاه آشناتو

واسه من بردی گذاشتی التهاب لحظه هاتو


   حالا من تنها نشستم با نوای بی نوائی


 چه غریبم بی تو اینجا ای غریبه بی وفائی

امیرتتل بازدید : 0 چهارشنبه 11 تیر 1393 نظرات (0)

 چرا نسل امروز کرم یخچال داره؟

 

 در یخچال رو باز میکنه؛

 

 مدتها روبروی اون می ایسته

 

 چیزی نمیخوره

 

در یخچال رو می بنده

امیرتتل بازدید : 0 چهارشنبه 11 تیر 1393 نظرات (0)

 

چه حس غریبی ست وقتی تمام چشم ها به تو خیره می شوند

 

و تو حتی یک نگاه هم نمی توانی نثار آنها کنی...

 

چه حس غریبی ست که تو به همه لبخند می زنی و دیگران فقط به تو خیره می شوند.

 

چه حس غریبی ست که تو با همه مهربانی و همه با تو نا مهربان.

 

و چه حس غریبی ست که تو تنها ترینی... 

امیرتتل بازدید : 0 چهارشنبه 11 تیر 1393 نظرات (0)

 
بزرگی وصیت کرد که برای سلامتی عقلتان هویج بخورید؛

همه خندیدند و کسی ندانست... که عقل همه

در چشمشان است!........
امیرتتل بازدید : 1 چهارشنبه 11 تیر 1393 نظرات (0)

چوپان قصه ما دروغگو نبود


او تنها بود و از فرط تنهایی فریاد گرگ سر می داد


افسوس که کسی تنهایی اش را درک نکرد


همه در پی گرگ بودند


و در این میان 


فقط گرگ فهمید که چوپان تنها است

امیرتتل بازدید : 0 چهارشنبه 11 تیر 1393 نظرات (0)

 

گاهی، آدمیزاد است خب. گاهی، فقط گاهی. گاهی از بود و نبود آدم های اطرافش خسته می شود. گاهی بی دلیل بغض می کند. گاهی بی هوا خاطراتش را می کاود به دنبال رد و نشانی از یک پشت گرمی، یک کوه، یک تکیه گاه. گاهی دلش یک جفت گوش می خواهد که فقط بشنود، یک جفت چشم که فقط ببیند. یک نگاه ساده به گفتن یکی کنار تو هست، یکی تو را می فهمد، یکی هوایت را دارد. گاهی دلش یک راه دور می خواهد در یک جای دور. دور از تمام گذشته و حال و آینده. دور از خودش. گاهی دلش یک پلک زدن می خواهد به بیداری از یک خواب بد، به معجزه ی باران شدن یک ابر سیاه، به آرامش داشتن یک او. گاهی چیزهایی که از اختیار آدمی خارج است بی اختیار سرش هوار می شود و کلافه اش می کند. گاهی گم می شود در نداشته ها و نبودن ها و نتوانستن ها. جا می ماند روی نیمکت های خالی، صندلی های غبار گرفته پشت میزهای دونفره، زیر درخت های شمال، پای یک رودخانه. گاهی همه چیز را سیاه و سفید می بیند. بیشتر سیاه. و این گاهی ها که گذشت، باز می خندد، حرف می زند، فراموش می کند، سرش را به کار گرم می کند که مثلاً زندگی می کند. گاهی، فقط گاهی. آدمیزاد است ...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 1
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1
  • بازدید ماه : 1
  • بازدید سال : 10
  • بازدید کلی : 57