شیرین بیا فرهاد هنوز نمرده
شیرین بیدارشو
که صدای تیشه می اید
صدای تیشه
ازبيستون بر تن خسته عشق می اید
دست فرهاد
هنوزمی کوبد
بردیواربیستون
شیرین نه خواب بیدارشو
که صدای دل فرهاد
بربلندای بیستون پژواک می کند
هنوز فرهاد
یادگاری می نویسد
بربرگ سنگین بیستون
شیرین بیا نگاه کن که
ماهی های
دریاچه بیستون
به عشق فرهاد ازعمق تااوج فرهادتراش به هوا می پرند
شیرین بیا نگاه کن
که لاله های دشت بیستون
چه زیبا
از خون دل فرهاد رویدند
شیرین بیا که
هرکول
شهادت می دهد که فرهاد نمرده
درکناردریاچه بیستون
نشسته وهرروز فرهاد خسته را تماشا می کند
شيرين بيانگاه كن
كه باعرق تن خسته فرهاد گندم زارهاي دشت بيستون چه سيراب شده اند
شيرين اين خوشه هاي رسيده عشق فرهاداست كه من درو مي كنم
شیرین بیا که
فرهاد هنوز نمرده
شیرین بیا فرهاد هنوز نمرده...
من از تو دل نمی برم، اگر چه از تو دلخورم
اگر چه گفته ای تو را، به خاطرات بسپرم
هنوز هم خیال کن، کنار تو نشسته ام
منی که در جوانی ام، بخاطرت شکسته ام
تو در سراب آینه، شبانه خنده میکنی
من شکست داده را، خودت برنده میکنی
نیامدی و سالها، نظر به جاده دوختم
بیا ببین که بی تو من، چه عاشقانه سوختم
رفیق روزهای خوب، رفیق خوب روزها
همیشه ماندگار من، همیشه در هنوزها
صدا بزن مرا شبی، به غربتی که ساختی
به لحظه ای که عشق را، بدون من شناختی
آمد بهار جانها ای شاخ تر به رقص آ
چون یوسف اندرآمد مصر و شکر به رقص آ
ای شاه عشق پرور مانند شیر مادر
ای شیرجوش دررو جان پدر به رقص آ
چوگان زلف دیدی چون گوی دررسیدی
از پا و سر بریدی بیپا و سر به رقص آ
تیغی به دست خونی آمد مرا که چونی
گفتم بیا که خیر است گفتا نه شر به رقص آ
از عشق تاجداران در چرخ او چو باران
آن جا قبا چه باشد ای خوش کمر به رقص آ
ای مست هست گشته بر تو فنا نبشته
رقعه فنا رسیده بهر سفر به رقص آ
در دست جام باده آمد بتم پیاده
گر نیستی تو ماده زان شاه نر به رقص آ
پایان جنگ آمد آواز چنگ آمد
یوسف ز چاه آمد ای بیهنر به رقص آ
تا چند وعده باشد وین سر به سجده باشد
هجرم ببرده باشد دنگ و اثر به رقص آ
کی باشد آن زمانی گوید مرا فلانی
کای بیخبر فنا شو ای باخبر به رقص آ
طاووس ما درآید وان رنگها برآید
با مرغ جان سراید بیبال و پر به رقص آ
کور و کران عالم دید از مسیح مرهم
گفته مسیح مریم کای کور و کر به رقص آ
مخدوم شمس دین است تبریز رشک چین است
اندر بهار حسنش شاخ و شجر به رقص آ
سه درد آمو بجانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار
از آغوشِ امنت جدا میشدم ..
پلاکِ تو از صورتم کنده شد.
دلِ من مثِ دشتی از قاصدک...
سر ِ راه طوفان ... پراکنده شد..
صدای النگوم وقتِ وداع ..
به دستام پیچید و تکرار شد...
دوییدم که «بابا ! ... نبوسیدمت....
و انگار ..
این آخرین بار شد...
یه وقتایی حس میکنم تشنه ای .....
میخوام اون کویر و پر از گل کنم..
به چشمای معصوم ِمادر بگم :
بذار دردو با تو تحمل کنم !
به هر زخم ِ تو قلبِ مادر شکست..
هزاران دفه با تو مجروح شد ..
کنارِ تو جنگید از راه ِ دور....
به جای تو ... پشتِ سرم کوه شد ...
من ازجنگ چیزی ندارم بگم ..
که هر سایه از جنگل و قبر کرد
شقایق گذشت و فراموش شد...
ولی تا ابد مادرم صبر کرد...
من از تو مي مردم
اما تو زندگاني من بودي
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
وقتي که من خيابانها را
بي هيچ مقصدي مي پيمودم
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
تو از ميان نارونها گنجشکهاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت مي کردي
وقتي که شب مکرر مي شد
وقتي که شب تمام نمي شد
تو از ميان نارون ها، گنجشکهاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت مي کردي
تو با چراغهايت مي آمدي به کوچه ی ما
تو با چراغهايت مي آمدي
وقتي که بچه ها مي رفتند
و خوشه هاي اقاقي مي خوابيدند
و من در اينه تنها مي ماندم
تو با چراغهايت مي امدي...
تو دستهايت را مي بخشيدي
تو چشمهايت را مي بخشيدي
تو مهربانيت را مي بخشيدي
تو زندگانيت را مي بخشيدي
وقتي که من گرسنه بودم
تو مثل نور سخي بودي
تو لاله ها را مي چيدي
و گيسوانم را مي پوشاندي
وقتي که گيسوان من از عرياني مي لرزيدند
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستا.ن هایم
وقتی که من دیگر
چیزی نداشتم که بگویم
تو گونه هایت را می چسباندی
به اضطراب پستا.ن هایم
و گوش می دادی
به خون من که ناله کنان میرفت
و عشق من که گریه کنان میمرد
تو گوش مي دادي
اما مرا نمي ديدي
صبحِ به این زودی
جان می دهد برای زل زدن به چشمان میشی ات
گرگی که در چشمانم نبود
گیج می شود
که طعم تلخ دهانش
و تلو تلو خوردنش
از قهوه ای سوخته بود
یا ...
مرخصی می گیرم
از رضا امیری فر
دلت که می لرزید من با چشام دیدم
تو ذل ِ تابستون چقد زمستونه
هوا گرفته نبود دلم گرفت اون شب
به مادرم گفتم هنوز بارونه
قطار رد شد و رفت مسافرا موندن
مسافرا که برن قطار می مونه
تو برف بارونی قطار قلب منه
قلب شکسته ی من تو برف مدفونه
دونه به دونه غمی ریل به ریل شبم
غم توی خونه ی من هر شبو مهمونه
بگو شب بخوابه من بیدارم
من شبو زنده نگه می دارم
یه شب که سردم بود به مادرم گفتم
هوا که سرد میشه یاد تو میفتم
طفلی دلش لرزید دلش دوباره شکست
تو زل ِ تابستون تو کوچه برف نشست
مسافرا شعرن تو برف و بارونی
قطار قلب منه چشم تو پنجره هاش
پنجره ها بسته ن مسافرا خسته ن
ببار تا دم صب به فکر هیچی نباش
دونه به دونه غمی غصه یه غصه شبم
کاشکی یه روز صب شه کاش فقط ای کاش
شعر از حسین صفا
اگرکسی شب سرما به ابرها زدو گم شد مرا به یاد بیارید
وبا ستاره ی چشمم برای راه بلدها نشانه ای بگذارید
برای این گل قرمز نماز مرده بخوانید مرا شمرده بخوانید
برای خاکسپاری تمام باغچه ها را به مادرم بسپارید
دودانگ پیرهنم را دوپاره ازکفنم را به چشمهام بدوزید
سپس ملال تنم را دوبال پر زدنم را دراین کفن بگذارید
لباس گرم بپوشید به این اتاق مبادا بهارآمده باشد
کدام فصل من ازسال؟! مصممید که امسال سر از کدام درآرید؟
به همسری که ندارم به نقل قول بگویید چه دوست داشتنی بود
شما!آهای شماها! شماکه همسرخود را همیشه دوست ندارید!
برادران عزیزم! شمیم ملحفه هایش کنار میزشما بود
پدرعزیز شما بود کسالت پدرم را مگربه یاد ندارید؟!
به خواهران صبورم خبردهید که "یلدا" تصادفا شب فرداست
تولدم شب یلداست مقدراست که فردا بدون وقفه ببارید
زیاد امید ندارم که ازتپیدن قلبم گلی دوباره بروید
مگربهار که سرشد کنارسنگ مزارم دلی دوباره بکارید
کدام قله کدام اوج؟ منی که اینهمه کوهم از این جهان به ستوهم
من ازشکار نکردن شما ازاینکه شکارم نبوده اید شکارید
غروب شد همه رفتند در ایستگاه کسی نیست چه خوب شد همه رفتند
چه ساده اید که دایم کنار این چمدانها درانتظارقطارید
به این اتاق مبادا بهارسر زده باشد... بهارسرزدو سرشد
خروس خوان سحرشد ستاره های من آیا خیال خواب ندارید؟؟؟؟
هر روز عمرم از دیروز بدتره
عمری که هر نفس بی غم نمی گذره
دلگیر و خسته ام بی روح و ساکتم
نبضم نمی زنه پلکم نمی پره
می دونم امشبم از خواب می پرم
از گریه تا سحر خوابم نمی بره
این زنده موندنه بازنده موندنه
بی دوست زندگی مرگ از تو بهتره
اون روبروم داره پرواز میکنه
می بینمش هنوز از پشت پنجره
هی دست تکون میدم هی داد می زنم
اون سنگدل ولی هم کوره هم کره
حتی اگه من از این عشق بگذرم
قلب شکستم از حقش نمی گذره
دوران گیجی و سرگیجگیت گذشت
محکم بشین دلم این دور آخره