برای مشاهده
کلیک کنید
به نام خدا
سلام و عرض ادب خدمت کاربران عزيز.
جزیره مجنون
نياز به تعدادي کاربر فعال ، جهت مديريت در اتاق نيازمند است.جهت درخواست
مديريت ، فرم زير را در قسمت نظرات پر کنيد.جواب درخواست بعد از برسي
مديران و مشاورين طي 24 ساعت به ايميل شما ارسال خواهد شد.
1) نام و نام خانوادگي: مثال : (میلاد ...)
2) نام کاربردي مثال: (miladd )
3) نام مستعار به فارسي: مثال: (مستر )
4) تعداد نمايش : مثال : (189)
5) دقايق فعاليت : مثال: (10988) دقيقه
6) تاريخ عضويت: مثال: (1390/12/21)
7) مدت چت کردن شما در روز مثال: (10 ساعت)
8) اگر در يکي از اتاق هاي آل فور مدير هستين اعلام کنين:مثال :( خير) - (بله در اتاق ...)
9) هدف از مديريت در جزیره مجنون: مثال: (کمک در محيطي سالم)
10) روزي 5 ساعت در اتاق جزیره مجنون حضور پيدا ميکنم! مثال: (موافقم) - (مخالفم) -( 4 )
1:موافقم 2:موافق نيستم 3:در روز ميتوانم......حضور پيدا کنم.
11) توضيحات : مثال : (از این که این فرصت رو در اختیار عموم گذاشتین متشکر)
پيرمردبه منشي اش گفت :
کارا تو کن 1هفته بريم شمال.
منشي به شوهرش زنگ زد که 1 هفته بايدبره مأموريت؛
شوهرمنشيه به دوست دخترش زنگ زد گفت 1هفته خونشون مکانه؛
دخترهم به شاگرد خصوصيش تلفن کردگفت که يه هفته تعطيله؛
پسرهم به پدربزرگش زنگ زدگفت که 1هفته تعطيله بريم مسافرت
وپيرمردزنگ زد و قرارشو با
منشيش کنسل کرد
این دختر های بدبخت نمیدونم از ما مرد ها چی دیدن
شوهر چند ماه بود که در بيمارستان بسترى بود. بيشتر وقتها در کما بود و گاهى چشمانش را باز مىکرد و
کمى هوشيار مىشد.امّا در تمام اين مدّت، زن هر روز در کنار بسترش بود. يک روز که او دوباره هوشياريش را
به دست آورد از زن خواست که نزديکتر بيايد. زن صندليش را به تخت چسباند و گوشش را نزديک دهان
شوهرش برد تا صداى او را بشنود شوهر که صدايش بسيار ضعيف بود در حالى که اشک در چشمانش حلقه
زده بود به آهستگى گفت:«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار
من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانهمان را از دست
داديم، باز هم تو پيشم بودى. الان هم که سلامتيم به خطر افتاده باز تو هميشه در کنارم هستى. و مىدونى
چى ميخوام بگم؟» زن در حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مىخواى بگى عزيزم؟» شوهر گفت:
«فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى مياره!»
دختر ها بعد از خواندن:
پسر ها بعد از خواندن:
مدیرت :
نظر..✔
بسم الله الرحمن الرحیم
دوستان اعتراض میکنن ک این چ وضعیه؟!!!!
چرا هر وبلاگی میریم نوشته : نظر بدین ، نظر بدین ، نظر بدین ، نظر بدین،
ببینین دوستان، توی وبلاگ ما اصلا این طور چیزی نیس . ک به زور بنویسیم نظر بدین.اتفاقا من بیشتر پست
ها قسمت نظر هاشو غیر فعال کردم.
دوستانی ک مشکلی داره یا میخواد با ما ارتباط برقرار کنه میتونه نظر بده.در غیر این طورت لازم نیس حالا حتما
هر مطلب رو ک دیدن ، باید حتما و به زور نظر بدین.(با چوب بالا سرتون نایستادم )
درضمن ، میبینید ما زیر هر مطلب مینویسم ( نظر..✔ ) فقط دلیلش اینه ک میخوایم بگین این مطلب
دارای قابلیت نظر میباشد.و فقظ مطلب هایی میتوانین نظر بدین ک زیر اون مطلب ما نشانه ی مخصوص نظر
نوشته باشم.
نظر..✔
یکی دیگه از تواضع و برخورد مرد ها
خانم ها یکم یاد بگیرین از مرد ها
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم
گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکویت نیز خرید. او بر روی یک صندلی دسته دار
نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد. در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته
بود و داشت روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم
یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: «بهتر است
ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد.» ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ،
آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان
دهد. وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار
خواهد کرد؟» مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.این دیگه خیلی پررویی می خواست!او
حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن
زن کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت
دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل ساکش کرد تا
عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و
دست نخورده! خیلی شرمنده شد!!از خودش بدش آمد . . .یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را
داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته
شده باشد
نظر..