اندرین ظلمت شب ودراین غربت باد-زیر پر ابر وپشت احساس پری- چه کسی احساس مرا لمس خواهدکرد-راز دل به که گویم که مرا سخره نگیرد روزم ازشب گذرد بی توجه به ماه-لنگ کفشش دردست چه کسی لایق احساس من است؟ پر پروانه وگل هردو خوشرنگ وزلال روبه رو آینه دلواپسی که مبادا که کسی دست زبرش به تن ناز گلی گیرد وپروانه بسوزد به جفا.وگوشه گیرد به خفا -دل من مخزن اسرار شب است وکلیدش بوی نارنج وترنج-چه کسی احساس مرا لمس خواهد کرد؟ همه پندارند که دل من ازسنگ است کس نمیداند دل من نگران شب یک مورچه است -دل من بامرگ کبوتر میگیرد توبگو دل من از سنگ است؟ یا که همچون آب دیده ی یک عاشق بی رنگ است؟ چه کسی احساس مرا لمس خواهد کرد؟ دلنوشته از علی حیدری
دل وعقل و وجودم بود درخواب تورا چون دیدمت خواب بی خواب
ندانم که چه بود عشق و چه بود اشک ببین حالاکه پرکردم ازآن اشک بسی مشک
ندانم که چه بود دلدادگی وای که چه بود دلدادگی
حالا دیگر شدم عاشق به دستانم نگر بین که شده قایق
شده قایق اگرداند مرالایق
من نه باعشقم سخن گویم که تنها عطرپاهایش زدور بویم
هراسانم که"دوست دارم" به اوگویم هراسانم هراسانم هراسان
هراسانم که این دل بشکند باز ندارم کس که این دل را کند ناز
ندانم که چه بود دلدادگی وای که چه بود دلدادگی
درفراغش همچوشیر و پیش رویش چون اسیر هی به خود گویم یا نقاب شرم را بشکن یابمیر
نه این نقاب شرم رویین تن شده برچهر من پس چه اندیشم دگرباز گوچه اندیشم
ندانم که چه بود دلدادگی وای که چه بود دلدادگی
گرنمیدانی عشق چیست این راشنو
دیدن و دل بردن ومجنون شدن
مردن ونیستی ونابود شدن
میون این دنیای بی درن دشت کسی دنبال عشق خود میگشت
همین که باخبرشداز عواقب رها کرد وزعشق خود بازگشت
شبهای من بیش از پیش تیره وتار شده
روح خسته ی من تازه ازخواب بیدار شده
کاش میشد بیایی وسکوت تاریکی ام را بشکنی
کاین دل اندوهناکم در غمت از کار بیکار شده
خوشا روزی که من چشماتو دیدم زهر چی که غمه من دل بریدم
چه خوش بود روزهای آشنایی برام معنا نداشت خواب وبیداری
میرفتن ساعتا در پی دیدارنگاهت میپیچید در درونم لحن زیبای صدایت
درازا عمر من فدای لحظه هایت جوانیم را بریختم من به پایت
خوشا زیستن کنار عشقت ای دوست که نگرفتی فراغ بربالت ای دوست
سراپا تا ابد عاشق بودی به یکباره رهایش کردی ای دوست
دگرباره برفتی رد عشاق که اینبارم بکشتیشان تو ای دوست
تو هیچ میدانی از سر درونت که گه میری وگه میمانی ای دوست
کگر یک عاشقی باشد به دنیا بدان ان علی است وبس تو ای دوست
بی تودر خلوت دل خواهم گریست خلوت دل با صدای شرشر اشکها بی قرارخواهد شد
دل کباب خواهد شد عاشقی نقش برآب خواهد شد
ساقیا جانم ازکف دادم وباردگر عشقی ازان حاصل نشد
جان ما انگار برای عاشقی تحفه به پیشگاهش نشد
گربدادی جانت ای دوست در ره عشقی بدان
کز ره عشق ازبرایت هیچ مرحمت حاصل نشد
همین که اندکی خورشید برآمد مرا ازتو ندای دوستی آمد
چرا که درشب ظلم وسیاهی مرا ازتو نصیب عشق نباید
تعداد صفحات : 2
از همه شما عزیزان که با نظرات خود ما راسرافراز می نمایید کمال سپاسگزاری را داریم