رهایم کن برو ای عشق از جانم چه می خواهی
به سوهان غمت روح مرا پیوسته می کاهی
مگر جز مهربانی ازتو و چشمت چه می خواهم
تو خود از هر کسی بهتر از احساس من آگاهی
نیازی نیست تا پنهان کنی از من نگاهت را
گواهی می دهد قلبم مرا دیگر نمی خواهی
غزلهایم زمانی روی لبهای تو جاری بود
ولی امروز در چشمت نمی ارزم پر کاهی
دلم خوش بود گهگاهی برایت شعر می خواندم
تو هم سر می زدی آن روزها از کوچه مان گاهی
برو هر جا که می خواهی بروآسوده باش
مواظب باش مثل من نیفتی در چینن چاهی
از این جا می روم تنها مرا دیگر نخواهی دید
نخواهم برد در این راه با خود هیچ همراهی